تصادف کرده بود و مُهرههای گردنش شکسته بود. از کمر تا سرش را گچ گرفته بودند و فقط گردی صورتش دیده میشد.دوستانش که میآمدند به عیادتش، خبر نزدیک بودن عملیات را داده بودند. مطمئن بودم با این وضع به جبهه نمیرود. رفتم توی خانه و دیدم نیست. کلّی گچ هم گوشهی حیاط بود. بچّهها میگفتند: گچها رو بریده و آماده شده بره منطقه. رفت منطقه و چند بار تلفنی با من صحبت کرد. یک روز از تهران تلفن کرد؛ از بیمارستان. دوباره زخمی شده بود و پایش را گچ گرفته بودند. رفتم تهران برای دیدنش. یکروزه رفتم مشهد و برگشتم تهران، اما توی بیمارستان نبود. دوباره اسم عملیات آمده بود. گچ را بریده بود و رفته بود منطقه.
خط آخرش نوشته بود «تکثیر نشود»
گشتم و وصیتنامهاش را پیدا کردم که بدهم به بنیاد شهید؛ خودشان خواسته بودند. بین راه، یک بار دیگر آنرا باز کردم و خواندم. رسیدم به خط آخرش که نوشته بود «تکثیر نشود» تا به حال آن را ندیده بودم. وصیتنامه را گذاشتم توی جیبم و رفتم به محل کارم. آنجا، یک نفر منتظرم بود. گفت: دیشب خواب محمّدرضا رو دیدم که در باغ بزرگی قدم میزد. گفت: برو به پدرم که در ادارهی بهداشت کار میکنه بگو هیچ کس تا حالا از کار من خبر نداشته، بذارید بعد از این هم خبر نداشته باشه.
دستهای رضا براثر داغی تانک سوخته بود
روز دوم عملیات رمضان بود. بچّهها یک تانک عراقی را آورده بودند عقب، اما تانک دیگری جلوتر از خطِ ما، توی دشت در حال سوختن بود. هر لحظه امکان داشت تانک منفجر شود. رضا دوید بهطرف تانک و رفت توی آن. چند لحظه بعد که از تانک بیرون آمد، مقدار زیادی نقشه و مدارکِ نیروهای عراقی را با خودش آورده بود.بچّهها که شجاعتش را دیدند، بغلش کرده بودند و میبوسیدندش، اما رضا که دستهایش بر اثر داغی بدنهی تانک سوخته بود، یک تکّه یخ برداشته بود و توی دستهایش جابهجا میکرد، تا شاید کمی خنک شود و از شدّت دردش کم کند.
یک قطره اشک برای خدا ریختی، کارمون درست شد
دورهی آموزشمان تمام شد، اما به جایی اعزام نشدیم. شده بودیم نگهبانِ اماکنِ حسّاس شهر. قرار بود اسامی نیروهایی را که قرار بود به کردستان اعزام شوند، اعلام کنند. پکر و بیحال نشسته بودم یک گوشه که محمّدرضا آمد سراغم. گفت: انگار سرحال نیستی، چیزی شده؟ بیحوصله جواب دادم: این بارهم اسم ما برای اعزام در نمییاد. همین روز است که بچّهها رو اعزام کنن و ما مثل دورهی قبل بمونیم اینجا. پرسید: از کجا میدونی؟ گفتم: فرمانده عملیات اسمها رو داده. میدونم اسم ما رو نمیده؛ چون هرقدر بهش اصرار کردیم، میگفت: مرحلهی بعد. مثل اینکه باید به دست و پاشون بیفتیم و التماس کنیم. یکمرتبه متوجه شدم محمّدرضا دارد گریه میکند. با تعجّب پرسیدم: چرا گریه میکنی؟
اشکهایش را پاک کرد و گفت: با این حرفها و با خواهش و تمنا از بندههای خدا کار درست نمیشه. باید خالصانه از خدا بخواهیم. اگر از خدا چیزی بخواهی، حتماً میده. اشک من هم جاری شده بود. بعد با عصبانیت بلند شد و با تندی گفت: اینا کارهای نیستن. اگر خدا بخواد، میریم، وگرنه، بندههاش کارهای نیستن. روز بعد اسامی اعزامیها را اعلام کردند. با کمال تعجّب دیدم اسم هر دو نفرمان توی لیست اعزام نوشته شده. از خوشحالی اشک میریختیم. رضا گفت: دیدی! این همه درِ خونهی مسئولین رفتی، التماس کردی و خواهش کردی، اما نشد. دیشب یک قطره اشک برای خدا ریختی، کارمون درست شد.
اون کسی که باید درستش کنه، میکنه
رفته بودیم شیراز تا در دورهی آموزش چتربازی شرکت کنیم. موقع معاینهی پزشکی، (شهید) ذبیحالله قریهمیرزایی به علت جراحیای که قبلاً انجام داده بود، اجازهی شرکت در دوره را پیدا نکرد، و من و محمّدرضا به علّت ضربان قلب بالا دنبال راه چارهای میگشتم تا بتوانم ازعهدهی معاینات پزشکی که یک هفته بعد، مجدداً برگزار میشد، بربیایم.
دست آخر به این نتیجه رسیدم که بروم پیش یکی از پزشکهای متمد که سرش خیلی شلوع بود، تا با استفاده از مشغلهاش، گواهی صحّت بگیرم. وقتی پیشنهاد این کار را به رضا دادم، قبول نکرد و گفت: شما اگه میخواهید برید، برید. من نمیآم؛ صبر میکنم تا هفتهی دیگه. روز بعد من رفتم پیش دکتر و هر طور بود، گواهی صحّت گرفتم. محمّدرضا هم رفت به حرم حضرت شاهچراغ .یکروز به محمّدرضا گفتم: چرا نیومدی پیش اون دکتر؟ مفت و مجانی دورهی چتربازی رو از دست دادی. حالا ما چترباز میشیم و میریم توی آسمون، تو روی زمین میمونی .خیلی خونسرد جواب داد: اون کسی که باید درستش کنه، میکنه؛ اگر هم قسمت نباشه، خُب نمیشه. محمّدرضا هر روز رفت حرم و زیارت کرد. روزی هم که رفت برای تست پزشکی، با خوشحالی برگشت. دکتر گفته بود: ضربان قلبت کاملاً عادّیه؛ مشکلی نداره.
صورتش سرخ شده بود و متورّم. همه ناله میکردند
شیمیایی زدند. همه سرفه میکردند و استفراغ. چشمهایشان میسوخت و اشک میریخت. محمّدرضا مرتب به سنگرها سر میزد و بچّهها را بیرون میکشید. یک لندکروزر برداشته بود و مجروحها را میبرد عقب. چند بار رفت و برگشت. ظهر، با همان وضع رفته بود سر سفرهی ناهار که رزمحسینی بلندش کرده بود و به زور فرستاده بودش عقب. چند ساعت بعد حس بدی به من دست داد و نگران شدم. رفتم اهواز و سراغش را گرفتم. گفتند: بردشان ورزشگاه .ورزشگاه را پیدا کردم و رفتم داخل. تمام وجودم از دیدن آن صحنه میلرزید.
همهی بچّهها را به صورت ستونی جابهجا میکردند. چشمهایشان بسته بود و بدنشان تاول زده بود. همه سرفه میزدند و استفراغ میکردند. دکترها و پرستارها هم فقط تماشا میکردند؛ اولین تجربهشان بود و تابهحال چنین مجروحهایی ندیده بودند.از ابراهیم که یک گوشه مدام سرفه می کرد، سراغ محمّدرضا را گرفتم. نشانم داد. رفته سراغش. گفتم: چهطوری رضا...؟
لبخندی زد و گفت: حالم خوبه. طوریم نیست. برو ترتیب ترخیصم رو بده. گفتم: عجله نکن. بذار بفهمیم این چه دردیه... آنقدر خودش را سالم و سرحال جلوه داد که فکر میکردم حالش از بقیه بهتر است. خداحافظی کردم و برگشتم قرارگاه. هنوز نرسیده، بیرونقیِ قرارگاه و سکوت رُعبآورش افتاد توی وجودم.
دوباره برگشتم ورزشگاه، تا شاید بتوانم محمّدرضا و بقیه را ببینم؛ شاید هم برشان گردانم. در این چند ساعت، حالش به شدّت بدتر شده بود.رفتم بالای سرش و صدایش زدم. جواب نداد. صورتش سرخ شده بود و متورّم. همه ناله میکردند. محمّدرضا ساکت بود .در سالن که باز شد، دو تا گنجشک پریدند داخل و سر و صدایشان پیچید آنجا. محمّدرضا هم زل زده بود بهشان. گنجشکها چرخی زدند و افتادند کف سالن و شروع کردند به بالبال زدن. دکتری که کنارم ایستاده بود، این صحنه را که دید، گفت: خدا به داد مریضها برسه...
خودش او را در قبر گذاشت
ابراهیم برای بچّههای اطلاعات عملیات، مثل مادر بود؛ برای محمّدرضا که دیگر جای خودش را داشت؛ حاضر بود برایش جان بدهد.روز تشییع محمّدرضا، خودش رفت توی قبر و او را در قبر گذاشت.تعریف کرده بود که: محمّدرضا رو توی قبر گذاشتم. اومدم خشت رو بذارم زیر سرش که دیدم سرش رو بلند کرد. گمان کردم خیالاتی شدم، برای همین مجدداً خشت رو جلو بردم؛ باز هم سرش رو بلند کرد و من خشت رو زیر سرش گذاشتم.